وقت رفتن پرنده رسیده. دیرى نمىگذرد که آشیاناش کنده، خالى، خاموش از ترانه در آشوب جنگل به خاک خواهد افتاد. با برگهاى خشک و گلهاى پژمرده در سپیدهدمان به تُهیاى بىراه پر خواهم کشید به فراسوى دریاى غروب. زیرا که دیرى است که این خاک میزبان من بوده است. سکرآور از شکوفههاى انبه، درودها ب من رسیده، دلپذیر از هدیههاى پَلگون؛ غنچههاى اَشوک نشان آهنگهاى مرا خواستهاند و من به آنها دادهام، سرشار از عصاره عشق؛ حال آن که گهگاه توفانهاى وایساک خاموشم داشتهاند با غبار داغ، بالهایم را به هم ریختهاند. با اینهمه من خجستهام به افتخار زنده بودن. و آنگاه که سفر فرسایندهى این ساحل به پایان رسد، دمى به قفا مىنگرم، پیش از آن که بروم، با درودى فروتنانه، گرامى مىدارم الوهیتى را که در این تجسم اقامت گزید.