گهگاه براى آدمى مسائل پیچیدهئى مطرح مىشود. مسائلى که نه مىتوان بىخیال از کنارشان گذشت و احساس وجودشان را با شانه بالا افکندنى آسان گرفت، نه مىتوان بى بررسى دقیقى از جوانب کار یا تعیین یکطرفه موضع خویش در مقام مخالف یا موافق، با آنها مواجهه یافت و به سادگى پیهِ عواقببینى فروبردن در آنچنان مسائلى را بهتن مالید. چرا که «حقیقت» معمولاً از راهکورههائى به باتلاق مسائل مىزند که اگر بخواهى بىگُدار سر به دنبالش بگذارى چه بسا با جان خویش بازى کردهاى: دامن آن گریزپاى شیرینکار را بهدست نیاورده، هنگامى چشم مىگشائى و به خود مىآئى که تا خرخره در لجنى سیاه و چسبنده گرفتار آمدهاى یا گندابى تیره یکباره از سرت گذشته است! گاهى ایجادکنندگان آنگونه مسائل، خود بهراستى «در ِمسجد» مىشوند که نه مىتوانشان کند، نه سوخت. مثلاً چه مىگوئید در موضوع نویسندهئى که روز و شب قلم مىزند در راه عقاید خود پیکار مىکند و خستگى به خود راه نمىدهد – اما از سوى دیگر در وظیفه خود بهعنوان یک «پاسدار زبان» بىخیال مانده است. بهاعتلاى آن نمىکوشد. در آن تنها به صورت وسیلهئى موقت مىنگرد و آن را به جد نمىگیرد. همچون رهگذرى که رفع خستگى و تناول نارها را ساعتى برکنار راه به سایه درختى فرود آمده باشد، چون نیازش برآمد دیگر به پیراستنِ آن سایه گاه همت نمىکند، زباله و کاغذپاره و خرده استخوان و خاکسترِ اجاق سنگى را بهجا مىگذارد و مىگذرد بى اندیشه به آیندگان و سایه جویان – که در آن سایه گاه، تنها بهچشم چیزِ مصرفىِ گذرائى نظر افکنده است نه چیزى داشتنى و ماندنى. در حق این چنین نویسندهئى چگونه حکم مىکنید؟ خوب. مسألهئى که این روزها با آن درگیرم و براى گشودن آن چنگ به زمین و زمان انداختهام این چنین مسالهئى است. و چنان افتاد که دوستى آسانگیر و زود راضى درباره کتابى که بهتازگى خوانده بود و هنوز نشئه آن مستش مىداشت با من گفت: – «محشر است! آخر من که ادیب و نویسنده نیستم. چهطور بگویم؟ فوقالعاده است. عالى است. بىنظیر است. معجزه است!… و چه ترجمهئى! نمىدانم اگر نویسنده آن فارسى مىدانست و چنین ترجمهئى را از کتاب خود مىدید چه مىگفت… بهجان تو حاضرم بىچک و چانه پنج سال از عمرم را بدهم و قیافه نویسندهئى را که با چنین ترجمهئى از کتاب خود روبهرو مىشود بهچشم ببینم!» آیا براى یک نویسنده (یا شاعر یا مترجم) تنها و تنها نفس «تعهد اجتماعى» کافى است؟ و به عبارت بهتر و گستردهتر: آیا تعهد درقبال ادبیات و بهخصوص زبان، چیزى جدا از تعهدات اجتماعى و انسانى یک نویسنده است؟ یا از لحاظ اهمیت در سطحى فروتر از آن قرار مىگیرد؟ و باز بهعبارتى دیگر: آیا یک نویسنده یا مترجم مجاز است در آفرینش اثرى براساس تعهد اجتماعى و انسانى خویش، یا در برگرداندن اثر نویسندهئى که همعهد و همرزم اوست، زبانى اصیل و پخته را که قالبِ دهها و صدها شاهکار علمى و ادبى و تاریخى و فلسفى بوده است، خواه ازسر ناتوانى و کمبود قدرت یا شناخت، و خواه از سراهمال ناشى از شتابکارى یا بىدقتى، در شکلى نه چندان موافق بهکار گیرد؟ و آیا لطمهئى که از این رهگذر بر پیکر زبان و ادبیات خویش وارد مىآورد لطمهئى مستقیم بر تعهد و مسئولیت شخص او نیست؟ دوستى که از خواندن ترجمه آن کتاب بهرقص درآمده بود از زمره کسانى است که میان «مفهومِدلپذیر» و «بیانِدلپذیر» فرقى نمىگذارند. یک «محتواى دلنشین» چنان راضیش مىکند که دیگر براى پرداختن بهچند و چونِ «بیان» مجالى نمىیابد. براى او همان «مطلب» کافى است. اینکه چه بود و چه شد. و در نظر او «ادبیات» تنها همین است… او بَهْ بَهْ گوى و خریدار «مناظر زیبائى» است که بر تابلو نقش شده باشد، و دیگر با پرداخت وَن گوگ یا وِلامینک یا گابریل مونتز کارش نیست. همینقدر که منظره «باصفا» بود کار تمام است، خواه پاى پرده را هِککِل امضاء کرده باشد یا کوکوشکا، مانه یا امیل نولده، یا خودْ فلان نقاشِ منظرهسازِ فلان آتلیه لالهزارنو… مىخواهم بگویم که او فریب «ماجرا»ى مورد بحث در کتاب را خورده با ذهن غیرانتقادى خویش آن را بهحساب «ترجمه درخشان کتاب» گذاشته است. وگرنه چهبسا یک منتقدِ چموشِ مخالف، بهسادگى، مترجمِ آن را کند که در برگردان کتاب، تنها «بازار فروش» را درنظر داشته نه تعهد را – و مدعى شود که «شتابِ» او در رساندنِ جنس به بازار، از هرجمله آثارى که به فارسى برگردانده هویداست. با این همه اما من نه دشمنم نه مدعى. و اگر خیرخواه نباشم بارى بدخواهِ کسى نمىتوانم بود، بهویژه بدخواهِ همچون خودى که دل از گشت و گذار و مال و خواسته برداشته کُنجى جسته است و بهوظیفه قلمى مىزند. مردى بهشیدائى عاشق زبان مادرى خویشم زبانى که در طول قرنها و قرنها، ملتى پرمایه، رنج و شادى خود را بدان سروده است. زبانى ترکیبى و پیوندى، که بههر معجزتى در قلمروِ کلام و اندیشه راه مىدهد. ما بهنهالى خُرد که کنارِجوئى رُسته است و دستِ خرابکار کودکى نادان شاخهئى از آن مىشکند دل مىسوزانیم حال آن که به هرسال هزاران هزارنهال مىتوان کاشت، چه گونه بهزبانى خسته که از دستبرد صدها ملاى از بیخ عرب شده نیمه جانى بهکنار افکنده است دل نسوزانیم؟ نه! دستکم در برابر کاربردِ ناشیانه زبان کوچه دیگر خاموش نمىباید نشست، و به میداندارىهاىِ خطرناکى که سرود یادِ مستان بدهد و براى خودنمایانى که با چند کلمه من درآوردى چون «باهاس» و «مىباس» بهخیال خود «ادبیات کوچه» مىآفرینند راه باز کند مجال نمىباید داد، اما دریغا که با وظیفه دیگر خویش بهعنوان یک «پاسدار زبان» بیگانه مانده است و زبانش – بهآسان گیرى و آسان پسندى – زبانى قلمانداز از کار درآمده است: چیزى تنها براى افاده یک مفهوم، نه در خور ِ بازآفرینى «یک اثر». حرف این است.
با سلام مایل هستم تبادل لینک داشته باش م